گفتن از تو...
برای گفتن از تو لغات من کم است
ولی
فکر من این است که کلام کم است
درونم آتش عشقت زبانه می زند و
برای خامشی اب های ارام کم است
نگو که یوسف رفت
یازده ستاره می ماند
چه نور؟
وقتی این عالم را آفتاب کم است
نظرات شما عزیزان:
شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي
پسرک، در حاليکه پاهاي برهنهاش را روي برف جابهجا ميکرد تا شايد سرماي برفهاي کف پيادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه ميکرد
در نگاهش چيزي موج ميزد، انگاري که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب ميکرد، انگاري با چشمهاش آرزو ميکرد
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حاليکه يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد... ـ
آهاي، آقا پسر! ـپسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق ميزد وقتي آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد: شما خدا هستيد؟نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم! ـآها، ميدانستم که با خدا نسبتي داريد! ـ
پاسخ: شما با خدا نسبتی ندارید یه وخ؟ ممنون نظر گذاشتین.
پسرک، در حاليکه پاهاي برهنهاش را روي برف جابهجا ميکرد تا شايد سرماي برفهاي کف پيادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه ميکرد
در نگاهش چيزي موج ميزد، انگاري که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب ميکرد، انگاري با چشمهاش آرزو ميکرد
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حاليکه يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد... ـ
آهاي، آقا پسر! ـپسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق ميزد وقتي آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد: شما خدا هستيد؟نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم! ـآها، ميدانستم که با خدا نسبتي داريد! ـ
پاسخ: شما با خدا نسبتی ندارید یه وخ؟ ممنون نظر گذاشتین.